این روزها فقط تو را میطلبم .... هی فلانی به خودت نگیر مرگ را میگویم.
دلم به حال پسربچه ای سوخت که وقتی گفتم کفش هایم را خوب واکس بزن.
گفت خاطرت جمع باشد ، مثل سرنوشتم برایت سیاهش میکنم...
او نردبانش را بردوش گذاشت و رفت..
چون میدانست با این چیزها قدش به رفاقت نمیرسد.
رفاقت غیرت میخواهد نه نردبان..
با کدام لالایی وجدانت را خوابانده ای...
که این چنین بی خیال ما شدی؟
اینکه دیگران نمیدانند در من چه میگذرد..
حالم را بهتر میکند..!
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هایش را سیرکند،
ناچار گوشت بدن خود را میکند و به جوجه ها میداد،
زمستان تمام شد و کلاغ مرد،
جوجه ها زنده ماندند و گفتند:
خوب شد مرد، خسته شدیم از این غذای تکراری...
بالاخره نوازشم کرد...!
اما نمیدانست که سنگ قبر احساس ندارد...